کدخبر : 637 تاریخ انتشار :
A
روایتی از زندگی و مرگ سحر خدایاری و بررسی پرونده این هوادار فوتبال

دختر آبی؛ قصه زنی که شیفته فوتبال بود

دختر آبی؛ قصه زنی که شیفته فوتبال بود

این قصه سحر است؛ زنی شیفته فوتبال و استقلال ایران که آرزوی دیدن مستطیل سبز و تیم محبوبش را با خود به زیر خاک برد، «سرگذشت کسی که هیچ‌کس نبود» با این‌همه شاید اگر نمی‌بود همچنان درِ استادیوم‌های فوتبال به روی زنان بسته بود. چهارسال پس از جان‌باختن شناخته‌شده‌ترین زن هوادار فوتبال ایران، در این گزارش به دنبال گشودن گره‌های زندگی این هوادار فوتبال، سراغ خانواده، نزدیکان و افراد درگیر در این پرونده می‌رویم: سحر خدایاری که بود و چرا علاقه‌اش به تماشای فوتبال از او خاکستر ساخت؟

به گزارش ورزش 360، رفته ‌بود ۹۰ دقیقه فوتبال ببیند اما سهمش از «آزادی» و فوتبال ایران، ۹۰ درصد سوختگی و مرگ شد؛ «دخترآبی» حالا چهار سال است که در روستای پدری‌اش در چهارمحال‌و‌بختیاری زیر خروارها خاک خفته است. بخت با دختر ششم خانواده‌ای در قم هیچ‌وقت یار نبود، چه هنگام زندگی در این شهر که پدرش از او شخصیت دیگری می‌ساخت، چه در دوران کاری که کارفرمایش حاضر به پرداخت دستمزد اندکش نبود و چه در روزهایی که سگ سیاه افسردگی روی زندگی‌اش چنبره زده‌ بود و چه حتی هنگام تلاشش برای ورود به استادیوم آزادی که نه تنها به تماشای فوتبال تیم محبوبش نرسید که چهار شبانه‌روز هم مهمان ناخوانده زندان زنان شد. پس از این بازداشت و تا شش ماه بعد که برای رسیدگی پرونده‌اش بار دیگر عازم تهران شد و رویدادی نامشخص او را تبدیل به آتشی ‌متحرک کرد که در خیابان فریاد می‌کشید و بی‌هدف فرار می‌کرد و حتی روزهای بستری در بیمارستان سوانح سوختگی، کسی نامش را هم نمی‌دانست و تازه در آخرین نفس‌هایش، اسم واقعی‌اش به گوش ایرانیان رسید: «سحر خدایاری.» این قصه سحر است؛ زنی شیفته فوتبال و استقلال ایران که آرزوی دیدن مستطیل سبز و تیم محبوبش را با خود به زیر خاک برد، «سرگذشت کسی که هیچ‌کس نبود» با این‌همه شاید اگر نمی‌بود همچنان درِ استادیوم‌های فوتبال به روی زنان بسته بود. چهارسال پس از جان‌باختن شناخته‌شده‌ترین زن هوادار فوتبال ایران، در این گزارش به دنبال گشودن گره‌های زندگی این هوادار فوتبال، سراغ خانواده، نزدیکان و افراد درگیر در این پرونده می‌رویم: سحر خدایاری که بود و چرا علاقه‌اش به تماشای فوتبال از او خاکستر ساخت؟

 

داستان کودکی که برای پیروزی تیمش تسبیح می‌انداخت

۱۳ دی ۶۸ و هنگامی که روشنایی بامداد تلاش می‌کرد سیاهی شب را پس بزند، ششمین دختر خانواده‌ای مهاجر از چهارمحال‌و‌بختیاری در قم چشم به دنیا گشود و «سحر» نام گرفت. اگرچه رسانه‌های مرجع تا همین امروز سال تولدش را ۱۳۶۹ نوشته‌اند اما او در این تاریخ یکساله بود. پدرش سپاهی و جهادی بود و سال‌ها جبهه و جنگ را تجربه کرده بود و مادرش هم زنی خانه‌دار که به زور از عهده خواندن و نوشتن برمی‌آمد. کمی بزرگ‌تر از او و با فاصله‌ای حدود یکسال هم خواهری داشت که نزدیک‌ترین فرد سحر در خانواده و شاید زندگی‌اش شد؛ «زهرا» همان تنها فرد خانواده است که می‌دانست سحر در آن ۲۷ اسفند ۹۷ با هدف تماشای فوتبال به تهران می‌رود. همین خواهرش درباره کودکی دختر آبی می‌گوید که «سحر جلوی تلویزیون می‌نشست و تسبیح صلوات می‌فرستاد که استقلال برنده شود. عاشق کاپیتان فرهاد بود و فردوسی‌پور را هم خیلی دوست داشت.» عادل فردوسی‌پور سازنده برنامه فوتبالی پرطرفدار ۹۰ در ایران بود که البته بعدتر اما او و برنامه‌اش هم از صداوسیما حذف می‌شوند. «مریم» یکی دیگر از خواهران سحر است که او هم کودکی خواهرش را متفاوت از دیگر اعضای خانواده توصیف می‌کند: «سحر کوچک‌ترین خواهر من بود. ما شش خواهر بودیم که سحر زندگی متفاوتی از همه ما داشت؛ از بچگی خیلی به فوتبال علاقه داشت. بدمینتون بازی می‌کرد، دو می‌رفت اما فوتبال را خیلی خاص دنبال می‌کرد. فوتبال می‌دید و شیفته استقلال بود.» در این بین اما نسل تازه این خانواده نگاه متفاوتی به سحر و سرگذشتش دارند و برای‌شان باورپذیر نیست که چرا یک انسان برای هواداری از فوتبال یا زندگی براساس میل و انتخاب خود، این‌همه رنج ببیند؛ «علی» یکی از همین نسل است که بارها از نوع نگاه پدربزرگش و رفتارش درباره خاله‌اش حیرت کرده است؛ او که جوانی ۱۸ساله و ساکن اصفهان است درباره شناخت‌ خود از کوچک‌ترین خاله‌اش می‌گوید: «خب تا جایی که من دیدم زندگی متفاوتی داشت و خیلی خوب بود. خاله‌ام خیلی مهربون بود. فوتبال خیلی دوست داشت و یادمه وقتی استقلال می‌باخت کلا عصبی می‌شد.» او اما آنقدر جوان است که شکل‌گرفتن این علاقه را ندیده است: «آن ‌موقع که من به دنیا آمدم خاله ‌سحرم دیگر فوتبالی بود و من نمی‌دانم این علاقه از کجا و کی شکل گرفت. مامانم حتما بهتر می‌داند.»

روایت خانواده از زندگی سحر پیش از آن روز سرنوشت‌ساز، به همین چند جمله خلاصه می‌شود اما با پرسش‌های مداوم نکاتی دیگر هم می‌شد از این دوران پیدا کرد: تلاش برای استقلال.

زنی که می‌خواست مستقل باشد

از این دانشگاه به آن دانشگاه و از این کار به آن کار؛ شاید بتوان جوانی سحر را با همین جمله خلاصه کرد، با تلاش برای ساخت آینده‌ای بهتر و البته مستقل. سحر به خواهری که یکسال از او بزرگ‌تر بود، انتخاب‌های مشابه فراوانی داشت؛ از تیم فوتبال گرفته تا رشته و دانشگاه. مریم درباره رابطه این دو خواهر دیگر خود می‌گوید: «هر دو باهم دانشگاه رفتند و رشته کامپیوتر را انتخاب کردند. در همین قم. سحر اما چندوقت بعد پشیمان شده بود و می‌گفت کاش می‌رفتم تربیت‌بدنی اما بعدتر قانع شده بود که شاید انتخاب رشته‌ای با موقعیت شغلی بهتر گزینه مناسبی باشد. بعد از آن هر دو نفر با هم رفتند کارشناسی زبان خواندند. همان قم.» این رشته‌های متفاوت برای ساخت زندگی مستقل بود، ساخت روزگاری بهتر اما بازی روزگار تصمیم دیگر داشت و او پیش از چشیدن طعم خوشی و استقلال، جان شیرینش را از دست داد. خواهرش دوران پس از دانشگاه سحر را این‌طور تعریف می‌کند: «کارشناسی‌اش که تمام شد می‌رفت سر کار. کارهایش مرتبط با درسی که خوانده بود، نبودند؛ مثلا یک مدت حسابدار یک شرکت ساختمانی بود. یک مدت صندوقدار یک فروشگاه بزرگ در جاده قم- تهران. یک مدت هم در قم صندوقدار یک مانتوفروشی بزرگ بود.» مانند بسیاری از زنان ایران که تجربه ناموفقی از کارهای سخت زندگی خود دارند، کار سحر با کارفرمایش حتی به شکایت هم کشیده شد؛ قصه‌ای که روایتش برای مریم به‌شدت تلخ و گریه‌آور است: «کار اولی که رفت فکر می‌کنم حدود شش ماه از حقوقش را ندادند و شاید حدود یک ماه یا دو ماه بعد از فوت‌ سحر نتیجه شکایت آمد که بعد از سه سال کارفرما محکوم به پرداخت حقوق‌ شده‌بود.» این رای اما کمکی به زندگی و استقلال سحر نکرد و حقوق زحماتش زمانی پرداخت شد که او در خواب ابدی بود. مریم خدایاری در جمع‌بندی این بخش از زندگی سحر این‌طور می‌گوید که «منظورم این است که سر کار می‌رفت و تلاش می‌کرد که مستقل باشد و هیچ‌وقت بیکار نمی‌ماند. هر وقت که مجبور می‌شد کاری را از دست بدهد باز دنبال کار تازه می‌گشت.»

روز واقعه، استقلال- العین، استادیوم آزادی تهران، ۲۱ اسفند ۱۳۹۷

«تیم فوتبال استقلال ایران امروز (سه‌شنبه ۲۱ اسفندماه ۹۷) از ساعت ۱۹ در ورزشگاه آزادی تهران میزبان تیم العین امارات است... . استقلال روی امتیاز خانگی و حمایت هوادارانش حساب ویژه‌ای کرده است. قطعا ورزشگاه پر از تماشاگر آزادی می‌تواند روحیه بیشتری به بازیکنان استقلال بدهد. آبی‌پوشان فقط الهیار صیادمنش را به دلیل مصدومیت در اختیار ندارند»؛ این بخشی از خبر یک رسانه‌ ورزشی ایران درست ظهر پیش از یک مسابقه فوتبال مهم است؛ خبری که از غیبت مردی به نام «الهیار» می‌گوید اما هیچ سخنی از زنی به نام «خدایاری» نیست، کسی هم چنین انتظاری ندارد. برای خود آن دختر ۲۸ساله اما روزی مهم و چالشی بزرگ است؛ او پس از سال‌ها تماشای تیم محبوبش از قاب تلویزیون، حالا برای نخستن‌بار می‌خواهد پا به استادیوم بگذارد و قرعه هم به نام آزادی کهنسال خورده است؛ ورزشگاهی با عمری بیش از نیم قرن که در این چهل‌سال آخر عمرش زنی را در مسابقات فوتبال به خود ندیده مگر در مراسم تشییع ناصر حجازی، دروازه‌بان اسطور‌ه‌ای ایران که پس از آویختن دستکش‌ها و پایان فوتبالش از خود چهره‌ای اجتماعی و حساس نسبت به سیاست و جامعه ساخت و چند مناسبت غیرفوتبالی دیگر. سحر آن ‌روز آمده بود تا ورق را برگرداند و حامی تیم محبوبش در روزی حساس باشد.

از خانواده‌اش کسی چیزی نمی‌دانست مگر زهرا، همان خواهری که یکسال از او بزرگ‌تر است و با هم دوستی دارند. هر دو هم هوادار استقلال. صبح از قم عازم تهران شده ‌بود، خیال داشت که شب پس از مسابقه خاطره آن فضای زنده استادیوم را برای خواهرش هم تعریف کند اما او تا چهارشب بعد هم نتوانست به خانه برگردد و زمانی هم که برگشت نای سخن‌گفتن و دل‌ودماغ خاطره‌اش پریده بود. خاطره‌ها هم چیزی غیر از فوتبال و همیاری صدهزار‌نفری مردان در تشویق استقلال بود. پرچمی بزرگ و شطرنجی به رنگ آبی-سفید روی سر و زیر آن کلاه‌گیسی آبی و پایین‌تر هم مقعنه، صورتی که یک‌طرف آن با رنگ کامل آبی شده ‌بود، پالتویی مشکی که تا زیر زانو هم می‌رسید و اشتیاق و استرسی وصف‌ناپذیر. همه‌چیز برای سحر داشت خوب پیش می‌رفت تا اینکه به گیت (در) ورودی و مامور انتظامی می‌رسد؛ آنها با تفتیش بدنی تماشاگران مانع از ورود ابزار غیرقانونی و زنان به استادیوم می‌شوند؛ سحر با ظاهری که زن‌بودن آن قابل‌تشخیص نباشد، چندمتر هولناک را طی می‌کند اما درنهایت پیش از آنکه دست مامور به بدنش بخورد، پا پیش می‌گذارد و می‌گوید «من زنم به من دست نزن».

شاید انتظار داشت این مامور امیدش را ناامید نکند اما ترس از مافوق، وظیفه‌شناسی یا هر دلیل دیگر او سد راه سحر شد. بحث بالا می‌گیرد و سحر را در جهت خلاف حرکت چندده‌هزار مرد، کشان کشان به سمت خودرویی که برای اختلال‌گران و سارقان این رویداد لحاظ شده‌بود، می‌برند. دست‌کم این بخش از پرونده را با قاطعیت می‌توان روایت کرد؛ از معدود بخش‌های مستند روزگار زنی به نام سحر خدایاری. درون ون، ماموری دوربین را روشن می‌کند و رو به این زن ۲۸ ساله می‌پرسد که «ها! چی می‌گفتی؟ اگر جرات داری الان بگو. اختلاس‌گران چی شدن؟ مسوولان را چیکار کنیم؟ تعریف کن ببینیم دقیقا حرفت چی بود؟» اگرچه بسیاری از فیلم‌های مرتبط با این پرونده مانند بحث‌های سحر با مامور زنی که قبل از ورود به زندان از او می‌خواهد برای تفتیش قانونی پیش از ورود به بازداشتگاه آماده شود، فیلم آن چهارشبانه‌روز زندان، شش ماه بعد و بحث‌های داخل ساختمان قضایی، لحظه‌ای که زنی با دبه بنزین به همان ساختمان برمی‌گردد، هیچگاه منتشر نشده یا حتی به خانواده‌ها هم نشان داده نشده و می‌گویند همه حذف شده‌اند، اما چندماه بعد از جان‌باختن این زن هم به مریم خدایاری یکی از خواهران پیگیر پرونده نشان داده شده است. او که حدود دو ماه پس از مرگ خواهرش برای نخستین‌بار این فیلم را می‌بیند آن را تلخ و دل‌شکن توصیف می‌کند و حالا یعنی پس از گذر حدود چهارسال به توصیفش که می‌رسد، نمی‌تواند مانع بغض و اشک خود شود: «من بعدتر در دادگاه انقلاب فیلم را دیدم و اینکه می‌گفتند بی‌حجاب بوده درست نیست. مقنعه داشت، یک پرچم بزرگ استقلال و صورتش را هم رنگ کرده بود. تقریبا دو ماه بعد از فوت‌ خواهرم فیلم را در دادگاه انقلاب به من نشان دادند. من گفته بودم که شما که می‌گفتید بی‌حجاب بوده و عفت عمومی را لکه‌دار کرد. کجای این فیلم لکه‌دار کردن عفت عمومی است؟»

مشابه همین سخنان را هم سحر در عصر ۲۱ اسفند ۹۷ و در گیرودار عصبانیت ناشی از تلاش ناموفق برای ورود به استادیوم، خطاب به ماموران گفته بود؛ سخنانی که بعدتر و در خودرویی که او را به سمت بازداشتگاه وزرا می‌برد بار دیگر و رو به ‌دوربین آنها را تکرار کرد. مریم که این فیلم را دیده در توصیف این بخش هم می‌گوید: «من خودم توی فیلم دیدم که ماموری که دارد فیلم می‌گیرد، می‌گوید قبلش چی می‌گفتی؟ الان که دوربین روشنه بگو، بگو ببینم. سحر هم دوباره داخل دوربین می‌گوید که بروید دزدها را بگیرید، اختلاس‌گرها را بگیرید، فلانی و بهمانی را بگیرید. من چه کاره هستم و گناهم چیست؟ زورتان فقط به من می‌رسد؟» خواهر بزرگ‌تر سحر اما همه این فیلم را ندیده و چند تکه جداشده را به او نشان دادند. تکه‌ای دیگر از این فیلم به لحظه‌ رسیدن خودرو به محل بازداشتگاه وزرا برمی‌گردد؛ جایی که سحر با تمام وجود تلاش و التماس می‌کند که دست از بازداشتش بردارند اما فایده‌ای نداشت: «فیلم دیگری هم این بود که وقتی می‌خواهند سحر را از ون پیاده کنند روی زمین نشسته بود و تکان نمی‌خورد. بعد که اینها اومدن سراغش دراز کشیده و خودش را به آسفالت چسابنده بود ولی چهارنفری دست و پایش را گرفتند و داخل بردند. این را دیگر من به چشم خودم دیدم.»

در آن فیلم اثری از هیچ بازداشت‌شده دیگر نیست و همین توجه مریم را جلب می‌کند: «فیلم چند تکه جداگانه بود که البته لحظه بازداشت را ندارد. در دو فیلم من هیچ دختر دیگری را ندیدم. البته شنیدم آنها خیلی راحت‌تر رفتند و اینقدر نگران بازداشت نبودند یا اینکه مقاومت سحر را نداشتند.» در این چهار سال دست‌کم چهار بار با «حیدرعلی خدایاری» پدر سحر گفت‌وگو داشته‌ام؛ نخستین مصاحبه حوالی سال ۹۸ و چندهفته پس از جان‌باختن سحر بود. او در آن گفت‌وگو تاکید داشت که با ورزشگاه رفتن دخترش مخالف بود و اگر می‌دانست سحر چنین قصدی دارد حتما مانع خروجش از خانه می‌شد. او حتی درباره فوتبال تماشا کردن سحر از تلویزیون هم نگرانی داشت: «نه به لحاظ قانونی و نه عرفی درست نیست که یک دختر به استادیوم برود و بین آن هم مرد قرار بگیرد. اگر یک درصد می‌دانستم که ممکن است دخترم چنین قصدی داشته باشد حتما جلویش را می‌گرفتم. ما خانواده مذهبی هستیم و حتی اوایل که دخترم علاقه‌مند به تماشای فوتبال شده‌بود، رفتم و از مراجعی درباره حکم شرعی فوتبال‌دیدن دختران سوال پرسیدم وقتی مطمئن شدم گناهی ندارد، اجازه آن را دادم.» هنگام توصیف مریم از رفتار خواهرش در آن فیلم و تلاش مضاعفش برای بازداشت‌نشدن، بخشی از سخنان پدر خانواده در این ‌سال‌ها یاددآوری می‌شود. از مریم می‌پرسم که چرا سحر این‌همه ترس از بازداشت داشت که می‌گوید: «همان فیلم هم نشان می‌دهد که خیلی برای سحر مهم بود که بازداشتگاه نرود... . احتمالا به خاطر خانواده بود چون پدرم خیلی حساسیت داشت. و خودش هم با اینکه خیلی حال و رفتار خاصی داشت اما بسیار نجیب و بامعرفت بود. بیشتر اما همان ترس و نگرانی‌اش از فشار خانواده و اطرافیان تاثیر داشت.» این چند دقیقه فیلم اگرچه به دو نفر از اعضای خانواده نشان داده شد اما هیچگاه انتشار عمومی نیافت تا دیگر جزییات این تنها سند موجود پرونده هم در هاله‌ای از ابهام باشد. در روزی که استقلال ایران و العین امارت امتیازات را باهم تقسیم کردند، سحر خدایاری با ترفند و فشارهای مختلف به بازداشتگاه منتقل شد و شاید تا مدت‌ها از نتیجه هم بی‌اطلاع بود؛ پیش از آنکه بازی به پایان برسد روزگار تازه سحر آغاز شده و گامی به سوی مرگش برداشته شد.

 

چهار شبانه‌روز هولناک خانواده‌ای در دو سوی میله‌ها

۵ تیر همین امسال رییس قوه‌قضاییه ایران گفته بود که «در سال گذشته دادگستری‌ها علاوه بر پرونده‌های معمول خود، بیست و چند هزار پرونده اغتشاشات را هم مورد رسیدگی قرار دادند و نزدیک به ۹۸ هزار نفر از افرادی که در زندان مانده بودند و دشمن دنبال سوژه‌سازی برای آنها بود با عفو رهبر معظم انقلاب بخشیده شدند و سوژه از دشمن گرفته شد.» عفو حدود صد هزار نفر و همچنین روایت دیگر مسوولان درباره سن و جنسیت بازداشت‌شدگان وقایع سال ۱۴۰۱ که از دست‌‌بالای نوجوانان و زنان در این آمار حکایت داشت، شاید نشان از تحولی درباره تجربه زندان در فرهنگ عمومی باشد اما برای سحر و خانواده‌اش در سال ۹۷ ماجرا به شیوه‌ای دیگر بود. او تمام تلاشش را کرد که پایش به زندان نرسد اما رسید و چهار‌شبانه‌روز هولناک خانواده خدایاری آغاز شد. آن‌طور که دو خواهر بزرگ‌تر سحر در گفت‌وگوهای مختلفی به من گفتند، همان روز سه‌شنبه از بازداشتگاه با خانواده خدایاری تماس گرفته می‌شود و در ساعات نخست سه‌شنبه‌شب پدر و یکی از خواهران خود را به تهران می‌رسانند.

مریم خدایاری در گفت وگویی تازه در باره آن روزها به« اعتماد» می گوید:«پدر و خواهرم می‌روند آنجا. پولی هم همراه نداشت. گفتند باید ۴۰ یا ۵۰ میلیون وثیقه مالی بگذارید تا آزادش کنیم. خب چنین پولی همراه بابام نبود یا در حساب‌هایشان هم نداشتند. برمی‌گردن قم و تا پول از دوستی قرض بگیرند دیگر صبح می‌شود.» صبح روز چهارشنبه که خانواده خدایاری با ۵۰ میلیون پول به تهران می‌رسند، دیگر سحر به زندان منتقل شده بود: «خواهرم می‌گفت روز سه‌شنبه گفته بود هر وقت پول بیاورید ما نامه می‌دهیم که با وثیقه آزاد شود اما روز چهارشنبه وثیقه را که گرفتند گفتند قاضی روی پرونده چیزی نگذاشته که ما آزاد کنیم. تا می‌روند وزرا که نامه آزادی را از قاضی بگیرند، قاضی رفته بود و آزادی می‌افتد برای پنج‌شنبه. پنج‌شنبه دوباره رفتند. در بازداشتگاه خواهرم با دادیار بحثش می‌شود، دادیار به خواهرم می‌گوید می‌توانم تا چند روز خواهرت را نگه‌ دارم و می‌گوید برایم کاری ندارد. به خواهرم این را گفتند. خلاصه پنج‌شنبه و جمعه هم زندان می‌مانند و در نهایت شنبه آزاد می‌شود.» یکی از خواهران سحر که خود روانشناسی خوانده و تجربه کار در اورژانس اجتماعی را هم دارد در این باره می‌گوید که «همان چهارشنبه ۵۰میلیون را از ما گرفتند ولی سحر آزاد نشد. درحالی‌که من در قانون دیدم وثیقه را وقتی می‌گیرند باید زندانی آزاد شود و حالا سحر اصلا جرمی هم نداشته ولی وثیقه را گرفتند و هم‌زمان چندروز هم او زندان بود.» سحر آزاد شد اما این چهار روز کار خود را کرده و اثر شدیدی بر روحیه و زندگی زنی ۲۹‌ساله گذاشته بود. به روایت خانواده، سحر پس از آزادی آدمی دیگر شده بود، شب‌ها بیدار و سعی می‌کرد روزها بخوابد، روزانه به سختی چند جمله می‌گفت و به‌شدت کم حرف شده بود، غذا نمی‌خورد و اصلا علاقه‌ای نداشت درباره آن‌ چهار شبانه‌روز چیزی بگوید. همان خواهر مشاورش می‌گوید «یک‌بار که از او خواستم خوابش را تغییر دهد و شب بخوابد، با بغض گفت من شب‌ها را بیدارم که راحت‌تر گریه کنم، که شما نبینید و عذاب نکشید.»

خواهر دیگرش یعنی مریم که ساکن اصفهان است، در تمام این روزها بی‌خبر از پرونده بود و چندهفته پس از آزادی سحر و زمانی که برای دیدار خانواده‌اش به قم آمده بود، درباره تغییر اساسی رفتار سحر می‌پرسد که داستان بازداشت را برایش تعریف می‌کنند: «سحر خیلی تغییر کرده‌بود اما نمی‌خواستم ازش بپرسم که چه اتفاقی توی زندان افتاده هرچند که الان پشیمان هستم که چرا نپرسیدم. احساس می‌کنم آن‌جا اتفاق خاصی رخ داده که این‌همه ترس از دوباره زندان رفتن داشت. آشفته بود و همه متوجه می‌شدیم که حال و روز خوبی ندارد.»

 

کف‌خوابِ ته‌سالن؛ روایت‌های چهارشبانه‌روز بازداشت

حدود ۹۶ ساعت تلاش خانواده برای تامین وثیقه و آزادی سحر، ساعاتی هولناک برای آنها بود؛ آنها به هر دری می‌زدند که از یک طرف دخترشان زودتر رها شود و از سمت دیگر مبادا کسی از این خبر بویی ببرد. در سمت دیگر میله‌ها، ثانیه‌ها برای سحر اما هولناک‌تر طی شد. خرداد سال ۱۴۰۰، از خواهر بزرگ‌تر سحر که خود روانشناسی خوانده و در روزهای بازداشت پیگیر پرونده بود، درباره روایت سحر از روزهای بازداشت پرسیدم و به‌طور خلاصه می‌گفت«یک اتفاق آن‌روزها را هیچ‌وقت نتوانست برای من تعریف کند و می‌گفت آنقدر بد است که ندانی بهتر است». خانم خدایاری درباره هم‌بندی‌های سحر هم گوید: «خب سحر از قبل گفته‌بود که اگر زندان برود خودش را می‌کشد، اما دادیار توجهی نکرد. خواهرم را به بند متهمان قتل فرستادند؛ با کسانی بود که یک نفر شوهر و یک نفر هم فرزند خودش را کشته بود. مامور زندان سحر را فقط دو بار دیده بود. وقتی برای آزادی‌اش رفتم گفت خواهرت افسرده است؟ او با دوبار دیدن متوجه شد، اما دادیار این را نفهمید.» آن‌طور که دیگر اعضای خانواده می‌گویند هیچ‌وقت نتوانستند کسی از هم‌بندی‌های آن روز سحر را پیدا کنند که درباره آن چهارشبانه‌روز بپرسند.

«سپیده قلیان» یکی از زنان فعال اجتماعی اما آن‌روزها در همین زندان ساکن بود؛ اواخر اسفند سال ۹۸ یعنی حدود یک سال پس از آن روزهای بازداشت که خانم قلیان از زندان آزاد می‌شود از او درباره سحر خدایاری می‌پرسم که به شنیدن خبر از تلویزیون زندان اشاره می‌کند و می‌گوید پس از شنیدن خبر سراغ سحر را از دیگر زندانیان گرفتم: «خب در زندان تردد به بندها برای زندانیان ممنوع است اما من چون مسوول خورشت و کارگر آشپزخانه‌ بودم می‌توانستم برای پخش غذا بین بندها تردد کنم. بعد از شنیدن خبر سراغ یکی از دوستانم که مسوول آمار بند هفت بود، رفتم. در تلویزیون پدرش گفته سحر مشکل روانی داشت اما من از مسوول بند درباره شرایط آن چند روز سحر پرسیدم که گفت روانپزشک زندان هیچ قرصی برایش ننوشته و سحر در چند روزی که اینجا بود هیچ قرصی نگرفته، حتی مسکن!» خانم قلیان در جایی از این روایت به یکی از زندانیان قتلی هم اشاره می‌کند که با روایت خانواده سحر هم‌خوانی دارد: «همان شب به کابین ۱ رفتیم. م. ر، زندانی قتلی، گفته‌بود که آره یادمه کف خواب ته سالن بود، خیلی حالش بد بود چون دختر مودبی بود و کارتم‌ رو شارژ کرده بود آوردمش کف‌خواب کابین خودمون. شب آخر می‌گفت: اگه آزاد شم بابام سرمو می‌بره.» این بازداشت اما به هر شکلی تمام شد تا اینکه سحر خدایاری شش ماه بعد برای تحویل‌گرفتن وسایلش مانند موبایل یا احتمالا به دلیل پیامکی که دریافت کرده‌بود، به دادگاه انقلاب می‌رود؛ خیابان شریعتی نبش معلم. شعبه‌ای که چندصدمتر آن‌طرف‌تر آن یک پمپ‌بنزین هم نشانه‌ای برای آدرس دادن است.

 

روز آتش؛ مراجعه برای موبایل تا شعله آتشی که بی‌جهت می‌دود

شهریور ۹۸، سحر خدایاری بی‌آنکه به خانواده خود اطلاع دهد برای دریافت موبایل و پیگیری پرونده عازم تهران می‌شود. هیچ‌کس از اعضای خانواده هم به قطعیت نمی‌دانند که او تصمیم خودسوزی را از قبل گرفته‌بود یا اینکه در حوادث آن روز ناگهانی به چنین کاری دست می‌زند؛ گزینه دوم اما قوی‌ترین گمانه خانواده و نزدیکان است. از مریم خدایاری درباره آن‌روز می‌پرسم و می‌گوید: «سحر در این شش ماه به مادرم اینا گفته بود که اگر یک بار دیگر من را زندان ببرند خودم را می‌کشم. این را چندبار هم به مادرم و هم خواهرم گفته بود. چندباری پیامک آمده بود برایش که پرونده در حال رسیدگی است. نمی‌دانم آن روز که سحر رفت دادگاهی داشت یا نه. من حدود ۴۰ روز تا دو ماه بعد از درگذشت خواهرم رفتم دادگاه انقلاب و متوجه شدم که قاضی اصلا پرونده را نخوانده است.» اما خانواده بعد از این اتفاق و در روند پیگیری قضایی آیا به جمع‌بندی درباره ارسال پیامک برای سحر رسیده‌اند؟ پاسخ مریم به این پرسش «نه» است: «من فکر می‌کنم روی گوشی برایش احضار آمده بود که رفته بود ولی قطعی نمی‌دانم چون موبایلش را تا چندماه به ما ندادند و بعد هم رسید هیچ اطلاعاتی روی آن‌نبود. کیف و گوشی‌اش را گفتند یک پیک موتوری برداشته. بعدتر گفتند که دزد و پیک موتوری را گرفتند ولی گوشی که به ما دادند هیچ اطلاعاتی روی آن نبود. خود سحر در بیمارستان به خواهرم می‌گوید که من کیف و گوشی‌ام را نگرفتم و بروید کیف و گوشی را از دادگاه بگیرید. وقتی خواهرم می‌رود می‌گویند باید صبر کنی تا معلوم شود روند پرونده چه هست. بعد هم می‌گویند که پیک موتوری کیف و گوشی را دزدیده است. شاید سال دوم بعد از فوت بود که در نهایت کیف گوشی را به ما دادند. می‌گفتند دزدیده شده و ما دزد را پیدا کردیم.»

خلاصه روایت‌ها از آن روز اما می‌گوید که فردی در همین ساختمان قضایی به سحر می‌گوید که شش ماه تا یک سال حکم زندان می‌گیرد و پس از این بحث او بیرون می‌آید و انتحار. یکی دیگر از خواهران سحر که روزهای نخست بیمارستان کنار او بوده اما در این باره می‌گوید: «روز اول که هنوز می‌توانست صحبت کند به من ‌گفت یکی در دادگاه گفته که ۶ ماه تا یک سال زندان داری و باید خودت را برای زندان آماده کنی.» این روایت اما هیچگاه قطعی نشد و فیلم داخل این ساختمان هم هیچگاه به هیچ‌کدام از اعضای خانواده نشان داده نشد.

 

ستاره‌ سحر؛ روزی که استقلال و کاپیتانش هوادار «دختر آبی» شدند

شاید یک تصویر از تیم محبوب «سحر خدایاری» آن‌هم در روزهایی که سحر در روستایی در چهارمحال‌وبختیاری آرام گرفته بود، نام کاپیتان آن ‌روزهای این تیم را به پرونده باز کرده و حالا هر جست‌وجویی درباره «دختر آبی» با تصویری از «وریا غفوری» هم همراه است. او فوتبالیستی محبوب در ایران است. فعالیت‌های اجتماعی و همراهی‌اش با جنبش‌های اجتماعی و خواسته‌های اقشار آسیب‌دیده، محدودیت‌هایی برای شغل حرفه‌ای و فوتبالی‌اش هم ایجاد کرده است. ۲۴ شهریور سال ۹۸ و در اولین بازی فوتبال استقلال پس از جان‌باختن سحر خدایاری، این تیم در مسجدسلیمان به مصاف نفت این شهر رفت که آ‌نچه این مسابقه ساده را به یک رویداد تاریخی و ماندگار در حافظه برخی از ایران تبدیل کرد، پیراهن بازیکنان این تیم پیش از شروع بازی بود. در آن ‌روز کاپیتان وریا غفوری با پیراهن مشکی که روی آن عبارت «دختر آبی» و قلبی به رنگ آبی حک شده ‌بود پا به زمین گذاشتند و پس از او هم دیگر بازیکنان با همین پوشش وارد مستطیل سبز شدند.

آقای غفوری درباره شرایط آن‌روزهای بازیکنان تیم محبوب «دختر آبی» به «اعتماد» می‌گوید: «به خاطر خانم خدایاری که طرفدار استقلال بود، خیلی ناراحت شدیم. همه آن روزها غمگین بودیم و این کمترین کاری بود که ما می‌توانستیم برای هوادار استقلال انجام دهیم.» کاپیتان آن‌روزهای استقلال دراین‌باره ادامه می‌دهد: «آنچه ما شنیدیم یک فاجعه تکان‌دهنده و حادثه‌ای وحشتناک بود و این ظلم هیچ‌گاه فراموش نمی‌شود؛ اینکه زنی به خاطر تماشای فوتبال تیم محبوبش جانش را از دست دهد. اینکه نتواند وارد استادیوم شود، بازداشت‌ شود و بعدتر (آن‌طور که شنیدیم) آقای قاضی نباشد و فردی سطحی پرونده را ببیند و ترس برای یک دختر ایجاد کند که چنین فاجعه‌ای رخ دهد؛ آن‌طور که من شنیدم بعد از این توضیحات خانم خدایاری نتوانست خودش را کنترل کند و این‌طور واکنش نشان داد. نمی‌دانم اسمش را چه بگذارم اما این اتفاق هیچ‌وقت از ذهن من پاک نمی‌شود. به عنوان عضوی از جامعه ایران و کاپیتان استقلال در‌ آن روزها سعی کردیم یادش را زنده نگه داریم و این کمترین کاری بود که می‌توانستیم انجام دهیم.»

اما پس از این واکنش تیم استقلال، همان‌روزها برخی رسانه‌ها از برخی فشارها به آقای غفوری نوشتند؛ او درباره جزییات این اخبار هم به «اعتماد» می‌گوید: «بله من احضار شدم و چندساعتی به سوالات پاسخ دادم. صحبت‌هایی پیش آمده بود مبنی بر اینکه آیا خط و ربط این واکنش به جایی وصل می‌شود اما خب مشخص است که این کمترین کاری بود که ما به عنوان بازیکنان تیم محبوب خانم خدایاری می‌توانستیم انجام دهیم. این کوچک‌ترین کار بود اما متاسفانه در این سال‌های فوتبال ما کوچک‌ترین اتفاقات به سرعت امنیتی می‌شود که من به شدت منتقد این رفتارها هستم. این همه سیاسی‌دیدن اتفاقات، نادرست است آن‌هم در جامعه‌ای که این همه اختلاف‌نظر و تنوع دیدگاه وجود دارد. جایی که چنین اتفاقی برای یک خانم جوان می‌افتد همه چیز مشخص است؛ اینکه بتواند فوتبال تیم محبوبش را ببیند و بعد با امنیت خارج شود کمترین حق شهروندی است. جامعه ایران، جامعه‌ای پیشرفته و آگاه است و نمی‌توان حقوق ابتدایی را از شهروندانش سلب کرد.»

آقای غفوری در جمع‌بندی و درباره اثر سرگذشت سحر خدایاری بر پرونده حضور زنان ایرانی در استادیوم‌ها هم می‌گوید: «ببینید، یک‌سری حرکات که صورت می‌گیرد تاثیرگذار می‌شوند و ماندگار. درباره خانم خدایاری من می‌گویم کاش این اتفاق هیچ‌وقت رخ نمی‌داد؛ نمی‌شود قضاوت کرد اما می‌گویم کاش محکم‌تر می‌ایستاد و جان عزیزش را فدا نمی‌کرد اما قطعا تلاش‌ و نامش ماندگار خواهد بود و تاثیرش هیچ‌وقت از بین نمی‌رود و روزی می‌آید که ما آن تاثیر واقعی را خواهیم دید. شاید الان موقعش نرسیده باشد که ما آن اثر واقعی را ببینیم اما... نامش هیچ‌وقت فراموش نمی‌شود.»

 

مختومه‌‌ بی‌‌سرانجام

کمی پس از نیمه شهریور ۹۸ و پس از انتشار نام و هویت دختری که پیش از آن به «دخترآبی» شناخته می‌شد، «سحر خدایاری» در بیمارستان سوانح سوختگی شهید مطهری تهران جان باخت و همین آغازگر موجی جهانی در حمایت از این زن و حق ورود زنان به ورزشگاه در ایران آغاز شد. همان‌روزها «معصومه ابتکار» معاون وقت رییس‌جمهوری ایران در امور زنان و خانواده گفته بود که به دستیار ویژه حقوق شهروندی خود، خانم شهناز سجادی ماموریت دادم تا در محل بیمارستان حاضر شود و موضوع را بررسی کند که گزارش نهایی را برای رییس محترم قوه قضاییه ارسال کنیم. چهارسال پس از آن‌روزها از «شهناز سجادی» درباره نتایج آن بررسی می‌پرسم که به‌طور خلاصه می‌گوید هدف اصلی دلداری و همدلی با خانواده بود چون این نهاد توان قانونی برای پیگیری آن پرونده را نداشت: «به هرحال معاون زنان توان پیگیری و مرجع بررسی نبود و بیشتر جنبه حمایت داشت.

چون معاونت زنان از لحاظ قانونی اختیاراتی برای رسیدگی به اینجور امور ندارد.» حیدرعلی خدایاری، پدر سحر، هم حالا به «اعتماد» می‌گوید که از نظرش پرونده مختومه است و توضیح می‌دهد که «از روند طی شده راضی هستم. پرونده از نظر من به سرانجام رسیده است. همین که من پدر، که دلسوزتر از هر کسی نسبت به دخترم هستم چون پاره تنم بود راضی هستم کافی است.» او در پاسخ به این پرسش که اما دختران شما از این روند راضی نیستند هم می‌گوید: «اختیار دختر با پدر است یا خواهران؟ همه زحمات دختر با من بوده و تمام خرج و مخارج با من بوده و همچنان که گفتم پاره تنم بود. البته نظر آنها هم هست و من دخالتی در نظر آنها ندارم.»

از تاریکی روزگار سحر تا سحر روشن خواسته زنان

دقیقا یک ماه پس از جان‌باختن هواداری که برای رسیدن به استادیوم جان باخت و ورزشگاه را ندید، دیدار تیم‌های ملی فوتبال ایران و کامبوج در چارچوب رقابت‌های مقدماتی جام‌جهانی ۲۰۲۲ قطر، در ورزشگاه آزادی تهران با حضور زنان برگزار شد.» پس از این دیدار اما و با فشارهای مدام مدیران فیفا و تلاش بعضی از مسوولان داخلی در چندین دیدار داخلی و ملی دیگر هم زنان ایرانی پا به استادیوم گذاشتند و به نظر حالا این موضوع تااندازه‌ای عادی شده است. شاید پایانی بر پرونده‌ای چنددهه دغدغه بخشی از جامعه ایران بود. 

 

منبع اعتماد
ارسال نظر

آخرین اخبار